سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ
سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ *** که تا چو بلبل بیدل کنم علاج دماغ
به جلوه ی گل سوری نگاه می کردم *** که بود در شب تیره به روشنی چو چراغ
چنان به حُسن و جوانی خویشتن مغرور *** که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ
گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم *** نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ
زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن *** دهان گشاده شقایق چو مردم ایغاغ
یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست *** یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ
نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان *** که حافظ نبود بر رسول غیر بلاغ
1.سحرگاهان به آرزوی تماشای گلستان و استشمام بوی خوش آن لحظه ای به باغ رفتم تا چون بلبل عاشق، دلتنگی خود را درمان کنم و دلم شاد شود.سحرگاه، زمان مناسبی برای اظهار دلتنگی های عاشقان است.
2.جلوه گری گل سرخ را می دیدم که درخشندگی و تابندگی آن به روشنی چراغ روشنی در شب تیره بود.
3.گل سرخ آن چنان به زیبایی و طراوت و شادابی خود مغرور بود که از دل عاشق خود -بلبل -هیچ خبری نداشت و نسبت به غم عشق او بی اعتنا بود و دلش برای او نمی سوخت.
4.گل نرگس زیبا از حسرت و افسوس اشک می ریخت و اشکش سحرگاه بر گلبرگ هایش می چکید و گل شقایق از عشق و جنون، دل و جانش داغدار است.طبیعت نیز عاشق دلسوخته معشوق است.
5.گل سوسن، زبان تیز و شمشیر مانند خود را به قصد سرزنش و مؤاخذه کشیده بود و گل شقایق همچون سخن چینان، دهان خود را برای سخن چینی گشوده بود.
6.گل سوسن مانند باده نوشان سرمست، جام شراب در دست داشت و گل شقایق چون ساقی مستان، ساغر باده به دست گرفته بود.
7.ای حافظ!شادی و نشاط و جوانی را چون گل که عمری کوتاه دارد، غنیمت دان و از آن لذت ببر که وظیفه ی پیک و رسول، رساندن پیام است (اشاره به آیه 99 سوره مائده).
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}